مادر باز می گردد و برکت سفره را لقمه ای خواهد کرد برای برادرش. مادر باز می گردد
مادر باز می گردد و برکت سفره را لقمه ای خواهد کرد برای برادرش. مادر باز می گردد و تنها شمعدانی ایوان خانه پدربزرگ را آب خواهد داد. مادر باز می گردد و #ترانه_زندگی را زمزمه خواهد کرد. مادر باز می گردد و گیسوان دختر شانه مادرانه اش را خواهد بویید. مادر باز می گردد.... مادر باز نگشت. اما همه به زندگی همیشگی خود باز گشتند و مادر خاطره ای تلخ شد که کسی رغبت نداشت درباره اش چیزی بگوید. دخترک کمی زودتر از دوستانش چادر مادر را به پشت گره زد و جارو بدست گرفت. دو زمستان را پشت سر گذاشت. قدش کمی کشیده تر شده بود. برادر راهی مدرسه شده بود و کوچکترها به نبود مادر عادت کرده بودند. دستان کوچکش به سرما و گرما عادت کرده بود. کمتر ترک میخورد و پینه می بست. پدر بزرگ دو سال آه کشید و آب شد. پچ پچ ها شروع شده بود. نکند از مادر خبری شده است. حرف از مادر نبود. حرف، حرف دخترک بود. پدربزرگ امیدی به بهار آینده نداشت و نگران او بود. بار دیگر برایش تصمیم گرفته بودند. بریدند و دوختند. ازدواج.😦 خواستگاری از قماش طایفه. هم پیاله. وصله خودشان. کسی از دخترک چیزی نپرسید.شاید احتیاجی به پرسیدن نبود! دخترک بزرگتر داشت. روحش را همچون تنش به زنجیر کشیدند و تلخ ترین بله زندگی اش را به نام او ثبت کردند. سیاهی در سیاهی. ۱۴ سال.😔چقدر عمر دخترانگیهایش کوتاه بود. نه فرصت بچگی پیدا کرد و نه عاشقی. یک راست پرت شد به بزرگسالی. نه از لباس عروس خبری بود نه از دعای پدر و نه مهر و اشک مادر که آب بپاشد بر جاده زندگی فرزند و روشنایی را ارمغان سفر تازه اش کند. این خانه چقدر شبیه خانه خودشان بود. بساط همان بساط و دور همی ها همان. حرفها و رفتار ها همه آشنا. تازه عروسی که گویا در دنیای برزخیان باید عشوه گری میکرد . نه ناز کردن یادش داده بودند و نه نازش خریدار داشت. قصه همان قصه پدر بود. نانی که از پس مانده های مردم می خورد و مردی که گویی گوشی مفت پیدا کرده بود تا در عالم هپروت خود از قهرمانیهای نداشته اش افسانه های هزار و یک شب برایش ببافد. هفته ها می گذشت. در تاریکی غمکده اش گویی روزنه ای ، امیدی در حال تولد بود. شاید پروانه ای که از پیله تنگ و تاریک دلش هوس پرواز کرده بود....ادامه_دارد....
به قلم الهام زاد صادق ـ دانشجوی دکترای اجتماعی