خانه دوست کجاست
خانه ستاره
روز_کاری تازه شروع شده است. هوا بس ناجوانمردانه سرد است. قندیل های یخ خبر از رکود زندگی می دهد اما گریزی از رفتن نیست. یکی چشم به راه ماست هر چند سالهاست که
چشمهایش انتظار را بر جاده_زندگی کشیده است. بار و بنه را برمی داریم و راه می افتیم. تمام خیابانها و کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر گذاشتیم و به انتهای شهر رسیدیم. آخرین
جاده شهر. در هوای مه آلود و شاید آلوده شهر رد پای کسی بر روی گِل و یخ هایی که درهم آمیخته و زمین انتهای زندگی را نقاشی کرده است، پیداست. گامها اینجا سنگین می شود. به دو
راهی رسیده ایم، یکی به سرازیری فقر و دیگری سربالایی فقر. سربالایی را در پیش می گیریم چرا که ندایی درونمان می گوید خانه_دوست اینجاست . گاهی پله های شکسته ای از میان یخ
و برف سبز می شود که گام برداشتن را سخت تر می کند. دستها را به دیوار_همسایه تکیه می دهم و سعی می کنم از همراهانم عقب نمانم. با خودم فکر میکنم مردم این قبیله هر روز این
مسیر را زندگی می کنند و ما و آنهایی که باید!!!!! چقد از پیچ و خم زندگی آنها بی خبریم. مسیر خلوت است و خالی از زندگی. گویی روز اینجا دیرتر شروع می شود و شبهایش یلدایی تر
از اهالی ان سوی شهر است. به انتهای کوچه می رسیم. از اهالی سراع خانه دوست را می گیریم پله ها را نشانمان می دهند پله هایی که به شب ختم می شود.ده تا نه! ۵۰ تا نه! بیشتر
است شاید بیشتر از صد پله با خودم می گویم همین است که در مسیری که آمدم رد پای هیچ آقا و حاج_آقا و دکتر و آقازاده ای را ندیدم. این پله ها برای درد قوزک پایشان مضر است و
زحمتهایی را که ماه ها در ابدرمانی کشیده اند بر باد می دهد. نه مسیر را می بینم و نه پله ها را طبق عادت می شمارم تمام حواسم به یخهایی است که زیر پایم فریاد می کشند و می شکنند.
بالاخره جلوی یک در آبی کوتاه و زنگ زده ای می ایستیم. شلاق پی در پی سرما تمام صورتم را سرخ کرده است و من از این همه درد می سوزم.
اینجا خانه_ستاره است.
مددکار اجتماعی : الهام زادصادق