به زور تن رنجور و زخم خورده اش را کنار پنجره می کشد
به زور تن رنجور و زخم خورده اش را کنار پنجره می کشد . سرش را به دیوار کثیف و ترک خورده تکیه می دهد و به نقطه نامعلوم زندگی اش خیره می شود. عمه تمام کینه چند ساله مادر و پدرش را امروز سر رویا خالی کرد و رفت. دخترک بی پناه زیر مشت و لگدهای عمه تنها به خاطر تار مویی که از زیر مقنعه اش پیدا بود حتی فرصت فریاد زدن هم پیدا نکرده بود .این بار زخم قلب و روحش عمیقتر از همیشه رویا را خیره در افق نا معلوم خیالاتش به وادی خاطرات خاکستری چند سال قبل سفر داد. به شادیهای خانه محقرانه شان به لبخندهای پدر به آرزوهای مادر به شیطنتهای برادر. چه زود کلبه زندگیشان در طوفان سیاه ندانم کاری پدر سوخت و خاکستر شد. پدر در آن سوی دیوارهای بلند به انتطار سرنوشتی که خود رقم زده بود و رویا و مادر و برادرش در این سوی دیوار بی پناه و سرگردان. مادر طاقت نیاورد از نظر او گناه پدر نابخشودنی بود. اما توان نگهداری دو کودک را نداشت. برادر کوچک بود و به مراقبت مادر نیازمند. در تقسیم عادلانه روزگار برادر به مادر رسید و رویای ۹ ساله به مادر بزرگ پیر که در خانه کوچک و قدیمی اش چیزی جز آه و ناله نداشت. وقتی به آن روزها فکر می کند تازه یادش می آید که عمه ها و عموها در جلسه خانوادگی از همان ابتدا نمی خواستند رویا به مدرسه برود. رویا خود را مدیون زنی می داند که ناجوانمردانه وارد زندگی آنها شده بود و بعد از رفتن مادر عهده دار مراقبت از رویا. اما گویا صبر او نیز سه سال بیشتر دوام نداشت و آشیانه ای را که در غیاب پدر و مادر بر ویرانه های زندگی آنها ساخته بود دوامی نداشت . او نیز خسته از بازی زندگی رفتن را بر ماندن ترجیح داد و پشت رویا دگرباره خالی شد. حالا رویا کلاس پنجم بود و باز تهدیدها شروع شد. عمه می گفت دختر بی پدر و مادر درس را میخواهد چکار ما که نخوانده ایم مگر مرده ایم؟ عمو می گفت درس خواندن خرج دارد من نمیتوانم. اما خواست خدا چیز دیگری بود. علیرغم مخالفتها، اصرار پدر بر ادامه تحصیل فرزندش عمو را مجبور کرد بار دیگر رویا را راهی مدرسه کند. ششم، هفتم، هشتم هر چند در نداری و تهدید و سرزنش گذشت اما رویا با عالی ترین نمرات همه را وادار به تسلیم کرده بود. رویا قد کشیده بود. زیبایی و معصومیتی که در چهره داشت همه را به تحسین وا میداشت. او عادت کرده بود همیشه سر به زیر باشد و چشم بر زیباییهای دست نیافتنی و آرزوهای محال زندگی اش ببندد. روح زخمی دخترک در جسم زیبا و با وقارش پنهان شده بود
ادامه دارد
نوشته : توسط خانم الهام زاد صادق دانشجوی دکترای اجتماعی و مددکار انجمن